با دعوت فریبا برای جشن گرفتن این موفقیت یک روز جلوتر رفتم و کادویی رو که براش گرفته بودم بهش دادم و از عدم حضورم عذر خواهی کردم ولی چون فرزانه خودش منو دعوت نکرده بود دلیلی برای اینکار ندیدم
با شروع پاییز و خبرای مختلف از برگشت فرهاد،خواستگاری فرزاد از من جدی شده بود ولی چون حوصله این بحث قدیمی رو نداشتم با اصرار زیاد از مامان اجازه ی یک سفر دو سه روزه رو گرفتم البته به تنهایی.
میدونستم موافقت مادر مساوی با اجازه ی پدرم هستش پس شروع به بستن ساک کردم
دلم بدجور هوای دریا داشت و کلید ویلا هم هنوز به گردنم بود نمیدونم چه حسی بود که اجازه ی جدایی از این کلید رو نمیداد
با دقت زیاد رانندگی کردم و به خاطر بارش باران و لغزندگی زمین خیلی حواسم جمع بود
درخت ها پاییزی و برگهای که تک تک از شاخه ها جدا میشدم به مانند خاطره هایی بودن که میخواستم فراموششون کنم تا دوباره با ذهنی پاک به خودم برگردم ولی الان میفهمم که نتونستم این کار رو با موفقیت انجام بدم
وقتی رسیدم ویلا با چند تا بوق صورت گلاره روبروم نمایان شد مثل همیشه شاد و سرزنده بود اگه این موقع صبح منو از خواب بیدار میکردن اخلاقم غیر قابل تحمل بود ولی اون همیشه لبخند به لب داشت
-سلام خانم جان خوش اومدید تنهایید؟
-سلام ممنون آره تنهام
-خوش اومدید صبحونه خوردید؟
-مامان تا صبحونه رو کامل نخوردم اجازه خارج شدن نداد الان وقت ناهاره
-خانم و آقا حالشون خوبه؟
-همه خوبن میتونم برم داخل؟
-شما صاحب اجازه اید بفرمایید
-فعلأ گلاره جان
به سمت ویلا رفتم هیچ وقت اون کلید رو استفاده نکرده بودم ولی حالا میخواستم برای اولین بار امتحانش کنم برام هیجان انگیز بود.با باز شدن در خیلی خوشحال شدم و برای اولین بار حس مبهمی رو تجربه کردم.به اتاق همیشگی رفتم و بوی دریا رو با تموم وجود وارد ریه هام کردم
دوست داشتم همین جور که تونستم به این سفر بیام به چیزای دیگه هم دست پیدا کنم ولی ...
اگه قرار باشه ما به خواسته های خودمون برسیم دیگه چیزی نمی مونه که براش تلاش کنیم و آن موقع است که زندگی سراسر پوچ میشه
همون لحظه هم فکر میکردم زندگی پر باری ندارم احساس میکردم تو پوچی دست و پا میزنم.من کسی نبودم که روی شاید ها دل و ذهنم رو ببازم من قطعیت رو دوست داشتم و ...
-سلام خاله از تهران اومدید؟
صدای ناز و کودکانه ی اون کوچولو من رو از افکارم بیرون کشید و گفتم:سلام دخمل ناز چه فرقی میکنه؟
-آخه مامان گفت از تهران اومدید راست میگه؟
-مگه مامان تا حالا دروغ گفته؟
شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:نچ
-نچ نه خانومی باید بگی خیر یا نه
-شخته
-چی سخته؟
-هیچی
-اسمت چیه کوچولو؟
-گلناز
-چه اسم نازی تو دختر گلاره هستی؟
-آهان
-ای جانم بیا اینجا بشین بهت شکلات بدم
-باشه
-گلناز جون چند سالته؟
با دستهای کوچولوش 3 رو نشون داد
-یعنی 3 سالته؟
-آهان
-بریم کنار دریا با هم بازی کنیم؟
-با من بازی میکنی خاله؟
-آره دیگه حالا میای؟
-آره میام
-پس بریم بازی
اون اولین بچه ای بود که من حاضر شدم بغلش کنم و باهاش بازی کنم
طی اون سه روز بیشتر ساعت ها رو در حال بازی با گلناز بودم اونقدر شیرین بود که آدم از کنارش بودن خسته نمیشد البته دختر باهوشی بود و بعضی وقتها با حرفاش منو شوکه میکرد
وقت خداحافظی هم من خیلی گرفته بودم هم گلناز،ما به هم عادت کرده بودیم و ...
باورم نمیشد بتونم جلوی اون کوچولو گریه کنم اون اولین کسی بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم و بهش قول دادم زود به دیدنش برم و براش یک عالمه شکلات ببرم آخه گلناز عاشق شکلات بود وقتی این قول رو بهش دادم گفت:خاله شما بیا،شکلات نیاوردی هم مهم نیست
کاش تمام آدمها دوست داشتنشون واقعی بود و کلمه ی دوستت دارم واژه ای تو خالی نبود که هیچ کس بهش اعتماد نکنه
دو سه روز اول که به تهران برگشته بودم انگار یک چیزی گم کرده بودم،دلم براش تنگ شده بود و من فهمیدم که دل دارم و مثل دیگران میتونم دوست داشته بشم و دوست داشته باشم و این رو نشون بدم
کنار گلناز راحت بودم لازم به خودنمایی نبود
وقتی مامان ماجرای گلناز رو فهمید خیلی خوشحال شد و دفعات بعدی راحت تر به من اجازه ی رفتن میداد و من طی دو ماه دو سه باری به شمال رفتم
با شروع زمستان و خراب شدن وضع راهها خود گلناز هم به این نتیجه رسیده بود که باید کمتر به اونجا برم
تا حوالی اسفند درد دوری رو تحمل کردم و به شنیدن صدای زیباش بسنده کردم
اواسط اسفند بود که راهی شدم و حدود یک هفته اونجا بودم
روزی که برگشتم عمو محمود و خانواده اش خونه ی ما بودن
-به به فرشته خانم سفر خوش گذشت عمو؟
-عالی بود عمو شما چطورید؟
خوبم عزیزم بیا بشین ببینم با تصمیمات ما موافقی
-تصمیم؟
-قراره تعطیلات عید با عمو محمود بریم ترکیه
-ترکیه؟چرا اونجا؟
-هم یک آب و هوایی عوض میکنیم هم با هم هستیم بابا خوبه؟
-نمیدونم تعطیلات که زیاد نیست سفر هول هولکی میشه
- 15 روز زیاد هم هست
-فرزاد راست میگه 15 روز چه خبره من دانشگاه دارم باید زودتر برگردیم
-باشه یه فکری به حالش میکنیم از سفر بابا
-خوب بود خیلی خوش گذشت البته جاتون خیلی خالی بود
-گلناز چطور بود؟
-اونم خوب بود مامانی هر دفعه که میرم ماهتر میشه راستی نظر عمو فرشاد درباره تعطیلات چیه؟
-اونا میرن پاریس قراره هم تعطیلات رو بگذرونن هم کارهای فرهاد رو جمع و جور کنن تا برگرده دو روز دیگه راهی میشن
-به سلامتی من یکم خسته ام اگه اجازه بدید برم تو اتاقم
-شام نمیخوری عزیزم
-میل ندارم مامانی با اجازه ی همگی شبتون به خیر
به فریبا زنگ زدم و اون هم از سفرشون و برگشت فرهاد گفت خیلی خوشحال بود هیچ وقت برای چیزی اینقدر خوشحال و شاد نبودم تنها چیزی که براش لحظه شماری میکردم دیدن گلناز بود اون کوچولو حس عجیبی رو در من ایجاد کرده بود و باعث شده بود دوستش داشته باشم بدون توقع از اینکه اونم منو دوست داشته باشه
بعد از کلی سر و کله زدن درباره سفر برای بابا کاری پیش اومد و مجبور شد راهی لندن بشه و منم از موقعیت پیش اومده استفاده کردم و مامان رو باهاش راهی کردم
روز سوم عید بود که راهی شدم وقتی جلوی ویلا رسیدم خیلی شلوغ بود و از ترس ناشی از دیدن این شلوغی از ماشین نمیتونستم پیاده بشم بعد از آروم شدن بالاخره پیاده شدم و مردم رو کنار زدم
گلناز یک گوشه از اتاق ایستاده بود و به مادرش خیره شده بود و اون چشمهای قشنگ اش قرمز شده بود وای خدایا هیچ وقت نذار چشمهای گلناز رو گریون ببینم
-چی شده گلناز؟
-خاله،مامان،مامانم داره میمیره
-نه خاله چرا بمیره گفتم چی شده؟
یکی از خانمها گفت:حامله بوده کار سنگین کرده،خونریزی داره
-چرا نمیبرینش بیمارستان؟
-راه دوره وسیله نیست دوام نمیاره
-بلندش کنید من ماشین دارم
با زحمت زیاد گلاره رو سوار ماشین کردیم و راهی بیمارستان شدیم
لحظات بدی بود و تا زمانی که سلامتی گلاره و جنین رو شنیدم تا مرز سکته رفتم و برگشتم.ترس از چشمهای درشت گلناز که وقتی خبر سلامتی مادرش رو بهش دادم با تموم وجود بغلم کرد
سه روز بعد گلاره از بیمارستان ترخیص شد و حالا نوبت من بود که زحمت هاش رو جبران کنم از صبح همراه با گلناز خرید و آشپزی میکردیم
زیباترین روزهای زندگی ام رو تجربه میکردم و آرزو داشتم که هیچ وقت تموم نشه طبق دستور دکتر به گلاره و دو تا کوچولوش میرسیدیم ولی هنوز جنسیت بچه ها مشخص نبود
تمام تعطیلات رو کنار خانواده ای بودم که از مال دنیا چیزی نداشتن ولی از مهر و محبت چیزی کم نداشتن
گلاره حالش بهتر بود و این واقعأ خوشحال کننده بود رو 13 همراه با اونا کنار ساحل بودم و دیدن بازی گلناز و پدرش زیباترین صحنه رو برای ما داشت
-خانم جان خیلی زحمت کشیدید
-این چه حرفیه من که کاری نکردم تازه یک مزاحم رو به خانواده ی مهربونت اضافه کردم
-نگید خانم شما تاج سری اگه نبودید شاید منم نبودم
-خدا خیلی مهربونه گلاره من کاری نکردم راستی فردا زحمت رو کم میکنم
-شما رحمتی خانم چرا به این زودی؟
-زود نیست که من 10 روزه اینجام راستی گلاره به من بگو فرشته اینجوری راحت ترم
-باشه چشم گلناز خیلی دوستتون داره
-منم دوستش دارم اون برام آرامش و شادی میاره و باعث میشه بفهمم که میتونم عشق و علاقه ام رو بروز بدم
مثل همیشه خداحافظی سخت ترین لحظه بود
وقتی به تهران رسیدم دو رو تمام در حال استراحت بودم آخه من دختر لوس مامان بودم که تو عمر 20 ساله ام هیچ کاری نکرده بودم
حدود یک هفته بعد بود که گلاره زنگ زد
-سلام خانم جان
-فرشته گلاره خانم
-باشه فرشته خانم یکی اومده میگه اومدم خونه رو تمیز کنم
-خواب بذار تمیز کنه چیکار داری؟تو به کار خودت برس مگه قرار نبود استراحت کنی؟
-من هفته ای یکبار ویلا رو تمیز میکردم
-خواب اونم هفته ای یکبار میاد برای تمیز کاری
-کار شما بوده؟
-برو استراحت کن گلاره بذار اونم به کارش برسه
-آخه فرشته...
-آخه نداره برو به زندگی خودت برس البته استراحت فراموش نشه از طرف من گلناز رو ببوس
-به روی چشم خداحافظ
اواخر فروردین بود که مامان و بابا برگشتن و همون موقع بود که خبر برگشتن فرهاد رو شنیدم
دفتر خاطراتم بعد از چند سال باز کردم و دو بیت از غزل که اون زمان برام جالب بود رو خوندم
"در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع/شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید بچشم غم پرست/بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع"
فراق و دوری داشت تموم میشد ولی دیگه عشقی باقی نمونده بود کاش نامه هاش تو روز تولدم ادامه پیدا میکرد اینجوری میتونستم باور کنم که فراموشم نکرده ولی اون...
عکس های که از نامه ی 3 خطی اش گرفته بودم با تموم وجود عجزم رو به رخم میکشید هرکاری کردم نتونستم پاره شون کنم.من دوستش داشتم این حس همیشه با من بود درسته که من حتی به خودم هم دروغ میگفتم ولی نمیتهستم به یادش نباشم
فریبا تمام هفته رو سرگردان بود آخر هفته فرهاد می اومد و همون شب یک مهمونی بزرگ داشتن و همه فامیل هاشون دعوت بودن و زن عمو به قول خودش دنبال یک عروس کامل بود و تو مهمونی قرار بود دخترا رو به فرهاد معرفی کنه
شنیدن این حرفها سخت و خرد کننده بود اینکه جلوت بشینن و درباره کسی حرف بزنن که عاشقش هستی و حیف که نمیتونی بگی بابا من عاشقم چرا کسی نیست درکم کنه
آتش حسادت به جونم افتاده بود و داشت تمام زندگی ام رو خاکستر میکرد
یک تابلو از باغ کشیده بودم که خیلی دوستش داشتم کادو کردمش و حدود 4 بعدازظهر بود که راهی خونه ی عمو فرشاد شدیم خیلی شلوغ بود و هرکسی به کاری مشغول بود فریبا اولین کسی بود که دیدمش
-سلام خانم میدونی چند روزه ازت خبری نیست فریبا
-سرم خیلی شلوغ بود فرشته
-دارم میبینم خوبی؟
-حالی برام نمونده چند روزی دنبال مامانم دیگه دارم دیوونه میشم
-یک کادو برای خان داداشت
-به به ولخرجی کردی چی هست؟
-به تو چه مال تو که نیست حالا کجا بذارمش؟
-تو اتاقش
-خودت ببر بذار
-با هم بریم منطقه ی ممنوعه
-چه جوری بریم منطقه ی ممنوعه؟
-خواهر فرهاد رو دست کم نگیر کلید زاپاس دست منه
-بریم
وقتی وارد شدم متوجه شدم تفاوتی نکرده و فقط تمیز شده یادم نمیرفت هر وقت وارد اتاقش میشدم مشغول جمع کردن وسایلش بود ولی هیچ وقت بهم نگفت وارد نشم
خیلی سریع تابلو رو روی تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدم
-عجله داری فرشته؟
-بریم پایین مگه اینجا منطقه ی ممنوعه نیست؟
-چرا هست ولی نه برای ما
-بریم فریبا نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
-چرا میخوام راستی تازگی ها فرزانه رو دیدی؟
-نه چطور مگه؟
-تازگی ها مثل قبل درس نمیخونه
-از عواقب برگشت برادرته خانم
-بیچاره داداش من به فرهاد چه ربطی داره؟
-حالا اجازه میدی داخل بشیم
-اتاق خودتونه خانم بفرمایید
مهمونا حدود ساعت 6 جمع شدن و تقریبأ بیشتر اونا راهی فرودگاه شدند.فریبا و فرزانه همراه فرزاد توی ماشین بودن که با نرفتنم قیافه ی فرزاد تو هم رفت.
اصلأ حوصله ی شلوغی نداشتم و خونه ی تقریبأ خالی رو ترجیح میدادم با اونکه تا زمان برگشتشون وقت زیادی مونده بود و انتظار همیشه باعث عصبانیتم میشد ولی چاره ای نبود
حوصله ام تو این دو ساعت سر رفته بود و کسل بودم به اتاق فریبا رفتم و روی تخت دراز کشیدم و یکی از کاست هاش رو تو ضبط گذاشتم
برای فرار از افکار مزاحم صداش رو زیاد کردم و زیر لب شروع به خوندن کردم
آخرای کاست بود که سنگینی نگاهی آزارم داد چشمام رو باز کردم،چیزی که روبروم بود آرزوی زندگیم بود یک آرزی نیمه سوخته
-سلام فرشته خانم
خیلی سریع به خودم اومدم و گفتم:سلام خوش اومدید
-ممنون صدای بلند منو به اتاق کشوند فکر کردم بازم فریبا فراموش کرده ضبط رو خاموش کنه به خاطر همین اجازه وارد شدم
-خونه خودتونه ولی در زدن و اجازه گرفتن خصلت های نیکویی محسوب میشن
-حاضر جوابی هنوزم
-بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشه آقا فرهاد
-بوی نارنج جزء این بعضی چیزا که عوض نمیشن هست یا نه؟
-بوی نارنج...
-باید لباسامو عوض کنم با اجازه
رفت،مثل نسیم بهاری خیلی سریع اومد و رفت.تازه قدرت ایستادن پیدا کردم،دستی به صورتم کشیدم و از اتاق خارج شدم و به سمت پله ها رفتم
لعنت به اتاقت فریبا چرا باید از جلوی اتاق فرهاد رد بشم؟چرا اینقدر از پله ها دوره؟
در همین افکار بودم که
-فرشته خانم
-بله
-میشه فریبا رو صدا کنید(کراوات توی دستش رو بالا آورد و گفت)فکر کنم به کمک احتیاج دارم
-نمیتونی ببندی؟
-بلدم الان حوصله ندارم
دوست داشتم خودم این کار رو بکنم برای اولین و آخرین بار به خواسته دلم رفتم
-اگه مایل باشی میتونم کمکت کنم
-عالیه
-بدید به من
وقتی شروع کردم میترسیدم به خاطر اضطرابم خراب کنم ولی خیلی زیباتر از همیشه که برای بابا میبستم انجامش دادم
-تموم شد من میرم پایین
-ممنون
-قابل نداشت کار مشکلی نبود شما هم بهتره بجنبی اون پایین خیلی ها منتظرن آقا
-مثلأ
-فکر کنم از فرودگاه متوجه شده باشی آخه یک زمانی بچه ی باهوشی بودم الان رو نمیدونم
-هنوزم هستم خانم چه خبر بود اون همه آدم اومدن فرودگاه
-آروم تر نزدیک پله هاییم ممکنه صدات رو بشنون بهشون بر بخوره
-به جهنم چیکار کنم
-خوبه گفتم منتظرشون نذار
-تو چرا حرص اونا رو میخوری؟
-اونا برام مهم نیستن میخوام زودتر این مهمونی تموم بشه
-چرا؟
-چون اصلأ حوصله ی فیس و افاده هاشون رو ندارم
-خودت هم دست کمی از اونا نداری
-ممنون به خاطر یادآوری دقیق ات واقعأ بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشن یکیشون هم زبان پر از کنایه ی شماست
-و غرور همیشگی تو
-از دیدنتون خوشحال شدم اون پایین موفق باشی آقا شب به خیر
از پله ها پایین اومدم و با فریبا مواجه شدم
-کجا بودی خانومی داشتم دنبالت میگشتم،فرهاد رو دیدی؟
-بالا تو اتاق تو بودم،آره دیدمش
-حالت خوبه فرشته؟
-نه یکم سرم درد میکنه،مامان من کجاست؟
-پیش مامانم،اونجان
-فعلأ فریبا جان
-فرشته تو واقعأ خوبی؟
-آره عزیزم خوبم
کنار مادرم نشستم و بهش گفتم حالم خوب نیست و اونم طبق معمول قربون صدقه ام رفت و گفت هر کاری صلاح میدونم انجام بدم
خیلی سریع از عمو فرشاد و زن عمو معذرت خواهی و خداحافظی کردم و راهی خونه شدم
هنوز سر شب بود خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و راهی شدم
اون حق نداشت با من اینطوری صحبت کنه.من هیچ وقت مثل اون آدمها دنبال کلاس گذاشتن نبودم واقعأ بی انصاف بود من در پی فخر فروشی نبودم هر چند که چیزی کم نداشتم.
راه برام آشنا بود و داشتم آروم میشدم هر چی به اونجا نزدیک میشدم کمتر به حرفای فرهاد فکر میکردم
ساعت از یک گذشته بود که رسیدم میترسیدم ورود ناگهانی من گلاره و گلناز رو بترسونه به خاطر همین تصمیم گرفتم تا صبح تو ماشین صبر کنم همونجا خوابم برد سپیده زده بود که با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم به خاطر ترس همیشگی ام دیگه نتونستم تو ماشین بمونم و از شانس من شوهر گلاره بیدار شده بود و با زنگ من در ویلا رو باژ کرد
یکراست راهی اتاقم شدم و نفهمیدم کی خوابم برد
حوالی غروب بود که بیدار شدم باورم نمیشد این همه ساعت خوابیده باشم از بی فکری خودم در عذاب بودم اول از همه به مامان زنگ زدم طفلک خیلی نگران بود ولی حدس زده بود که ممکنه اینجا باشم وقتی نگرانی اش رو برطرف کردم بهم خبر داد که آخر مهمونی بچه ها ترتیب یک سفر رو دادن و ازم خواست اگه تونستم خودم رو برسونم منم جواب قطعی ندادم و خداحافظی کردم
صدای گلناز منو خوشحال کرد
-خاله کی اومدی؟
-دیشب رسیدم ولی خیلی دیر بود
-پس چرا صبح اومدی تو ویلا؟
-شماها خواب بودید نمیخواستم بترسید و بیدار بشید
-خیلی سخت بود تو ماشین بخوابی خاله؟
-خاله قربونت بره نه من راحت بودم ولی الان خیلی گشنمه از دیشب هیچی نخوردم گلی خانم
-مامان داره غذا درست میکنه بریم پیشش
-بدو بریم
مثل دو تا بچه راهی آشپزخونه شدیم و گلاره هم برامون سنگ تموم گذاشته بود بعد از غذا خودم ظرف ها رو شستم و گلاره هم برام از حرفای دکتر و تکونهای بچه ها حرف میزد.
قبل از خواب همراه گلناز کنار ساحل قدم میزدم که پرسید:خاله شما اگه بچه داشتید مثل من دوستش داشتید؟
-همه ی مادرا کوچولوهاشون رو دوست دارن عزیزم مثل مامان خودت که خیلی دوستت داره
-اسمشون رو چی میذارید؟
-اسم کی رو گل گلی؟
-اسم بچه هاتون رو دیگه
-من شوهرش رو ندارم بچه ام کجا بود
-جوابم بده خاله
-باشه دختر یا پسر؟
-هر دو
-خواب انتخاب سخته این همه اسم
-بگو خاله زود باش
-خواب من عاشق شمالم صدفای کنار دریا رو هم دوست دارم اگه دختر باشه صدف رو دوست دارم
-خیلی قشنگه پسر چی؟
-بذار درباره اش فکر کنم
-باشه ولی قبل از رفتنت بهم بگو
-وایستا ببینم اصلأ اینا رو میخوای چیکار شیطون؟
-همین جوری پرسیدم خاله فردا برمیگردی تا با بقیه بری سفر؟
-نه خیر میخوام تا آخر هفته با خوشگل ترین دختر دنیا باشم اینجا بیشتر بهم خوش میگذره و آدم عاقل نقد رو ول نمیکنه بچسبه به نسیه
-یعنی چی؟
-یعنی هدف من از سفر شادی و آرامشه که اینجا دارمش پس چرا باید جایی برم که معلوم نیست چه اتفاقی قراره توش بیفته
-مگه قراره اتفاقی بیفته؟
-نمیدونم شاید...
واقعأ هم نمیدونستم،جایی که فرهاد توس باشه نمیتونست جالب باشه ما برای چند دقیقه هم نمیتونستیم مثل آدم با هم حرف بزنیم حالا با هم بریم مسافرت
فکر کنم اون سفر مذخرفترین سفر دنیا باشه،من همین جا راحت ترم
آخر شب به مامان زنگ زدم بهش گفتم که حوصله ی سفر با بچه ها رو ندارم و مامان هم چیزی نگفت و ازم خواست مراقب خودم باشم
فردای اون روز با فریبا تماس گرفتم تا از خبرای روز عقب نباشم که اونم گفت که سفر کنسل شده و فرهاد هم خودش به تنهایی راهی شده
-از بقیه چه خبر؟
-فرشته دارم حرفت رو باور میکنم فرزانه بعد از کنسل شدن سفر حالش گرفته شد و زیاد هم به درسش نمیرسه
اعصابم رو داغون کرد ولی تقصیر فریبا نبود اون منو محرم دیده بود و داشت حرف میزد ولی نمیدونست حرفاش خنجریه که روح زخمی من رو مجروح تر میکنه
مثل بقیه روزها کنار ساحل بازی میکردیم که صدای بوق ماشین عباس آقا رو به سمت در کشاند.ماشینی بود که عمو فرشاد برای فرهاد هدیه گرفته بود.غیر قابل باور بود دوست نداشتم من رو اینجا ببینه ولی دیگه خیلی دیر شده بود چون اون من و گلناز رو دیده بود و داشت به سمت ما می اومد
-به به فرشته خانم تو آسمونای تهران دنبالتون بودن رو زمین شمال پیدات کردم
-فکر نکنم کسی دنبال من باشه چون به پدر و مادرم خبر دادم
-عمو و زن عمو رو نمیگم منظورم عاشق دل سوخته ات بود
-با کنایه حرف نزن کی؟
-فرزاد رو میگم دیگه
-فرزاد غلط کرد با ...
حرفم رو قطع کردم میخواستم دست گلناز رو بگیرم و راهی بشم که فرهاد پیش دستی کرد و گلناز رو بغل کرد
-چه خانم نازی اسمت چیه خانمی؟
-گلنازم منو بذارید پایین میخوام با خاله برم
-خاله کیه؟
-خاله فرشته دیگه
-حیف این صورت ناز نیست که اخم کرده؟
-شما با خاله بد حرف زدید من دوستتون ندارم
-چه خاله دوست(و رو کرد به من و گفت)خوش به حالت که یکی هست اینجوری ازت طرفداری کنه
-گلنازم من و این آقا همیشه با هم اینجوری صحبت میکنیم تو نباید ناراحت بشی شوخی بود گل گلی
-شوخی نبود
-حرف خاله رو باور نمیکنی؟
-باور میکنم ولی...
-ولی نیار دیگه،حالا هم برو به مامان بگو آماده بشه قبل از برگشتنم به تهران یک سر بریم بیمارستان
-امروز برمیگردی تهران؟
-تو برو من میام توضیح میدم برو گلم
-چشم
با رفتن گلناز خیالم راحت شد
-از کی تا حالا برای یک بچه کارهاتو توضیح میدی؟
-تو کار من دخالت نکن
-حال مادرش بده؟
-نه بد نیست اون بارداره باید تحت مراقبت باشه
-چرا میخوای برگردی؟به خاطر اومدن منه؟
-نه باید برگردم به اون ربطی نداره
-دروغ گوی خوبی نیستی فرشته،چند وقته گلناز خاله صدات میکنه؟
-چه فرقی میکنه؟
-حتمأ فرق میکنه که پرسیدم
-حدود یک ساله که...
-وقتی که ماشین سوار شدی
-باید برم خداحافظ
به سمت گلاره که بیرون از اتاق بود رفتم
-خانم جان من تازه دکتر بودم چرا میخواید برگردید؟
-دلیل زیاد داره ولی یکیشون مهمون ناخونده ی این خونه است مراقبش باشید خیلی کله شقه
-به روی چشم فرشته جان
-به خودت هم برس گلاره خیلی ضعیفی من نگرانم و اینکه هر وقت باهام کار داشتی تلفن کن من خودم رو میرسونم باشه؟
-باشه خانم جان
-مواظب گلناز هم باشه
وسایلم رو تو ماشین گذاشتم و میخواستم سوار بشم که گلناز جلو اومد
-خاله
-جان خاله چی میخوای؟
-جواب سوالم رو میخوام
فرهاد داشت نزدیک میشد نمیخواستم دوباره باهاش صحت کنم
-الان جواب بدم؟
-اگه پیدا کردی آره
-آره پیداش کردم من فربد رو دوست دارم
-زود برگرد دلم برات تنگ میشه
-دل منم برات تنگ میشه مواظب مامان باش
-قول میدم مواظبش باشم تو هم قول بده زود بیای
-منم قول میدم
عباس آقا مواظب دوتاشون باشید
-چشم خانم رسیدید یک زنگ بزنید
-باشه حتما خداحافظ