ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان رویای شیرین من

من تازه 19 ساله شده بودم. دبیرستان که تموم شد حوصله دانشگاه رو نداشتم ولی فریبا توی اولین تجربه برای ورود به دانشگاه و فرزانه در دومین امتحان موفق به ورود به مرحله ی جدیدی شدند
با دعوت فریبا برای جشن گرفتن این موفقیت یک روز جلوتر رفتم و کادویی رو که براش گرفته بودم بهش دادم و از عدم حضورم عذر خواهی کردم ولی چون فرزانه خودش منو دعوت نکرده بود دلیلی برای اینکار ندیدم
با شروع پاییز و خبرای مختلف از برگشت فرهاد،خواستگاری فرزاد از من جدی شده بود ولی چون حوصله این بحث قدیمی رو نداشتم با اصرار زیاد از مامان اجازه ی یک سفر دو سه روزه رو گرفتم البته به تنهایی.
میدونستم موافقت مادر مساوی با اجازه ی پدرم هستش پس شروع به بستن ساک کردم
دلم بدجور هوای دریا داشت و کلید ویلا هم هنوز به گردنم بود نمیدونم چه حسی بود که اجازه ی جدایی از این کلید رو نمیداد
با دقت زیاد رانندگی کردم و به خاطر بارش باران و لغزندگی زمین خیلی حواسم جمع بود
درخت ها پاییزی و برگهای که تک تک از شاخه ها جدا میشدم به مانند خاطره هایی بودن که میخواستم فراموششون کنم تا دوباره با ذهنی پاک به خودم برگردم ولی الان میفهمم که نتونستم این کار رو با موفقیت انجام بدم
وقتی رسیدم ویلا با چند تا بوق صورت گلاره روبروم نمایان شد مثل همیشه شاد و سرزنده بود اگه این موقع صبح منو از خواب بیدار میکردن اخلاقم غیر قابل تحمل بود ولی اون همیشه لبخند به لب داشت
-سلام خانم جان خوش اومدید تنهایید؟
-سلام ممنون آره تنهام
-خوش اومدید صبحونه خوردید؟
-مامان تا صبحونه رو کامل نخوردم اجازه خارج شدن نداد الان وقت ناهاره
-خانم و آقا حالشون خوبه؟
-همه خوبن میتونم برم داخل؟
-شما صاحب اجازه اید بفرمایید
-فعلأ گلاره جان
به سمت ویلا رفتم هیچ وقت اون کلید رو استفاده نکرده بودم ولی حالا میخواستم برای اولین بار امتحانش کنم برام هیجان انگیز بود.با باز شدن در خیلی خوشحال شدم و برای اولین بار حس مبهمی رو تجربه کردم.به اتاق همیشگی رفتم و بوی دریا رو با تموم وجود وارد ریه هام کردم
دوست داشتم همین جور که تونستم به این سفر بیام به چیزای دیگه هم دست پیدا کنم ولی ...
اگه قرار باشه ما به خواسته های خودمون برسیم دیگه چیزی نمی مونه که براش تلاش کنیم و آن موقع است که زندگی سراسر پوچ میشه
همون لحظه هم فکر میکردم زندگی پر باری ندارم احساس میکردم تو پوچی دست و پا میزنم.من کسی نبودم که روی شاید ها دل و ذهنم رو ببازم من قطعیت رو دوست داشتم و ...
-سلام خاله از تهران اومدید؟
صدای ناز و کودکانه ی اون کوچولو من رو از افکارم بیرون کشید و گفتم:سلام دخمل ناز چه فرقی میکنه؟
-آخه مامان گفت از تهران اومدید راست میگه؟
-مگه مامان تا حالا دروغ گفته؟
شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:نچ
-نچ نه خانومی باید بگی خیر یا نه
-شخته
-چی سخته؟
-هیچی
-اسمت چیه کوچولو؟
-گلناز
-چه اسم نازی تو دختر گلاره هستی؟
-آهان
-ای جانم بیا اینجا بشین بهت شکلات بدم
-باشه
-گلناز جون چند سالته؟
با دستهای کوچولوش 3 رو نشون داد
-یعنی 3 سالته؟
-آهان
-بریم کنار دریا با هم بازی کنیم؟
-با من بازی میکنی خاله؟
-آره دیگه حالا میای؟
-آره میام
-پس بریم بازی
اون اولین بچه ای بود که من حاضر شدم بغلش کنم و باهاش بازی کنم
طی اون سه روز بیشتر ساعت ها رو در حال بازی با گلناز بودم اونقدر شیرین بود که آدم از کنارش بودن خسته نمیشد البته دختر باهوشی بود و بعضی وقتها با حرفاش منو شوکه میکرد
وقت خداحافظی هم من خیلی گرفته بودم هم گلناز،ما به هم عادت کرده بودیم و ...
باورم نمیشد بتونم جلوی اون کوچولو گریه کنم اون اولین کسی بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم و بهش قول دادم زود به دیدنش برم و براش یک عالمه شکلات ببرم آخه گلناز عاشق شکلات بود وقتی این قول رو بهش دادم گفت:خاله شما بیا،شکلات نیاوردی هم مهم نیست
کاش تمام آدمها دوست داشتنشون واقعی بود و کلمه ی دوستت دارم واژه ای تو خالی نبود که هیچ کس بهش اعتماد نکنه
دو سه روز اول که به تهران برگشته بودم انگار یک چیزی گم کرده بودم،دلم براش تنگ شده بود و من فهمیدم که دل دارم و مثل دیگران میتونم دوست داشته بشم و دوست داشته باشم و این رو نشون بدم
کنار گلناز راحت بودم لازم به خودنمایی نبود
وقتی مامان ماجرای گلناز رو فهمید خیلی خوشحال شد و دفعات بعدی راحت تر به من اجازه ی رفتن میداد و من طی دو ماه دو سه باری به شمال رفتم
با شروع زمستان و خراب شدن وضع راهها خود گلناز هم به این نتیجه رسیده بود که باید کمتر به اونجا برم
تا حوالی اسفند درد دوری رو تحمل کردم و به شنیدن صدای زیباش بسنده کردم
اواسط اسفند بود که راهی شدم و حدود یک هفته اونجا بودم
روزی که برگشتم عمو محمود و خانواده اش خونه ی ما بودن
-به به فرشته خانم سفر خوش گذشت عمو؟
-عالی بود عمو شما چطورید؟
خوبم عزیزم بیا بشین ببینم با تصمیمات ما موافقی
-تصمیم؟
-قراره تعطیلات عید با عمو محمود بریم ترکیه
-ترکیه؟چرا اونجا؟
-هم یک آب و هوایی عوض میکنیم هم با هم هستیم بابا خوبه؟
-نمیدونم تعطیلات که زیاد نیست سفر هول هولکی میشه
- 15 روز زیاد هم هست
-فرزاد راست میگه 15 روز چه خبره من دانشگاه دارم باید زودتر برگردیم
-باشه یه فکری به حالش میکنیم از سفر بابا
-خوب بود خیلی خوش گذشت البته جاتون خیلی خالی بود
-گلناز چطور بود؟
-اونم خوب بود مامانی هر دفعه که میرم ماهتر میشه راستی نظر عمو فرشاد درباره تعطیلات چیه؟
-اونا میرن پاریس قراره هم تعطیلات رو بگذرونن هم کارهای فرهاد رو جمع و جور کنن تا برگرده دو روز دیگه راهی میشن
-به سلامتی من یکم خسته ام اگه اجازه بدید برم تو اتاقم
-شام نمیخوری عزیزم
-میل ندارم مامانی با اجازه ی همگی شبتون به خیر
به فریبا زنگ زدم و اون هم از سفرشون و برگشت فرهاد گفت خیلی خوشحال بود هیچ وقت برای چیزی اینقدر خوشحال و شاد نبودم تنها چیزی که براش لحظه شماری میکردم دیدن گلناز بود اون کوچولو حس عجیبی رو در من ایجاد کرده بود و باعث شده بود دوستش داشته باشم بدون توقع از اینکه اونم منو دوست داشته باشه
بعد از کلی سر و کله زدن درباره سفر برای بابا کاری پیش اومد و مجبور شد راهی لندن بشه و منم از موقعیت پیش اومده استفاده کردم و مامان رو باهاش راهی کردم
روز سوم عید بود که راهی شدم وقتی جلوی ویلا رسیدم خیلی شلوغ بود و از ترس ناشی از دیدن این شلوغی از ماشین نمیتونستم پیاده بشم بعد از آروم شدن بالاخره پیاده شدم و مردم رو کنار زدم
گلناز یک گوشه از اتاق ایستاده بود و به مادرش خیره شده بود و اون چشمهای قشنگ اش قرمز شده بود وای خدایا هیچ وقت نذار چشمهای گلناز رو گریون ببینم
-چی شده گلناز؟
-خاله،مامان،مامانم داره میمیره
-نه خاله چرا بمیره گفتم چی شده؟
یکی از خانمها گفت:حامله بوده کار سنگین کرده،خونریزی داره
-چرا نمیبرینش بیمارستان؟
-راه دوره وسیله نیست دوام نمیاره
-بلندش کنید من ماشین دارم
با زحمت زیاد گلاره رو سوار ماشین کردیم و راهی بیمارستان شدیم
لحظات بدی بود و تا زمانی که سلامتی گلاره و جنین رو شنیدم تا مرز سکته رفتم و برگشتم.ترس از چشمهای درشت گلناز که وقتی خبر سلامتی مادرش رو بهش دادم با تموم وجود بغلم کرد
سه روز بعد گلاره از بیمارستان ترخیص شد و حالا نوبت من بود که زحمت هاش رو جبران کنم از صبح همراه با گلناز خرید و آشپزی میکردیم
زیباترین روزهای زندگی ام رو تجربه میکردم و آرزو داشتم که هیچ وقت تموم نشه طبق دستور دکتر به گلاره و دو تا کوچولوش میرسیدیم ولی هنوز جنسیت بچه ها مشخص نبود
تمام تعطیلات رو کنار خانواده ای بودم که از مال دنیا چیزی نداشتن ولی از مهر و محبت چیزی کم نداشتن
گلاره حالش بهتر بود و این واقعأ خوشحال کننده بود رو 13 همراه با اونا کنار ساحل بودم و دیدن بازی گلناز و پدرش زیباترین صحنه رو برای ما داشت
-خانم جان خیلی زحمت کشیدید
-این چه حرفیه من که کاری نکردم تازه یک مزاحم رو به خانواده ی مهربونت اضافه کردم
-نگید خانم شما تاج سری اگه نبودید شاید منم نبودم
-خدا خیلی مهربونه گلاره من کاری نکردم راستی فردا زحمت رو کم میکنم
-شما رحمتی خانم چرا به این زودی؟
-زود نیست که من 10 روزه اینجام راستی گلاره به من بگو فرشته اینجوری راحت ترم
-باشه چشم گلناز خیلی دوستتون داره
-منم دوستش دارم اون برام آرامش و شادی میاره و باعث میشه بفهمم که میتونم عشق و علاقه ام رو بروز بدم
مثل همیشه خداحافظی سخت ترین لحظه بود
وقتی به تهران رسیدم دو رو تمام در حال استراحت بودم آخه من دختر لوس مامان بودم که تو عمر 20 ساله ام هیچ کاری نکرده بودم
حدود یک هفته بعد بود که گلاره زنگ زد
-سلام خانم جان
-فرشته گلاره خانم
-باشه فرشته خانم یکی اومده میگه اومدم خونه رو تمیز کنم
-خواب بذار تمیز کنه چیکار داری؟تو به کار خودت برس مگه قرار نبود استراحت کنی؟
-من هفته ای یکبار ویلا رو تمیز میکردم
-خواب اونم هفته ای یکبار میاد برای تمیز کاری
-کار شما بوده؟
-برو استراحت کن گلاره بذار اونم به کارش برسه
-آخه فرشته...
-آخه نداره برو به زندگی خودت برس البته استراحت فراموش نشه از طرف من گلناز رو ببوس
-به روی چشم خداحافظ

اواخر فروردین بود که مامان و بابا برگشتن و همون موقع بود که خبر برگشتن فرهاد رو شنیدم
دفتر خاطراتم بعد از چند سال باز کردم و دو بیت از غزل که اون زمان برام جالب بود رو خوندم
"در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع/شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید بچشم غم پرست/بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع"

فراق و دوری داشت تموم میشد ولی دیگه عشقی باقی نمونده بود کاش نامه هاش تو روز تولدم ادامه پیدا میکرد اینجوری میتونستم باور کنم که فراموشم نکرده ولی اون...
عکس های که از نامه ی 3 خطی اش گرفته بودم با تموم وجود عجزم رو به رخم میکشید هرکاری کردم نتونستم پاره شون کنم.من دوستش داشتم این حس همیشه با من بود درسته که من حتی به خودم هم دروغ میگفتم ولی نمیتهستم به یادش نباشم
فریبا تمام هفته رو سرگردان بود آخر هفته فرهاد می اومد و همون شب یک مهمونی بزرگ داشتن و همه فامیل هاشون دعوت بودن و زن عمو به قول خودش دنبال یک عروس کامل بود و تو مهمونی قرار بود دخترا رو به فرهاد معرفی کنه
شنیدن این حرفها سخت و خرد کننده بود اینکه جلوت بشینن و درباره کسی حرف بزنن که عاشقش هستی و حیف که نمیتونی بگی بابا من عاشقم چرا کسی نیست درکم کنه
آتش حسادت به جونم افتاده بود و داشت تمام زندگی ام رو خاکستر میکرد
یک تابلو از باغ کشیده بودم که خیلی دوستش داشتم کادو کردمش و حدود 4 بعدازظهر بود که راهی خونه ی عمو فرشاد شدیم خیلی شلوغ بود و هرکسی به کاری مشغول بود فریبا اولین کسی بود که دیدمش
-سلام خانم میدونی چند روزه ازت خبری نیست فریبا
-سرم خیلی شلوغ بود فرشته
-دارم میبینم خوبی؟
-حالی برام نمونده چند روزی دنبال مامانم دیگه دارم دیوونه میشم
-یک کادو برای خان داداشت
-به به ولخرجی کردی چی هست؟
-به تو چه مال تو که نیست حالا کجا بذارمش؟
-تو اتاقش
-خودت ببر بذار
-با هم بریم منطقه ی ممنوعه
-چه جوری بریم منطقه ی ممنوعه؟
-خواهر فرهاد رو دست کم نگیر کلید زاپاس دست منه
-بریم
وقتی وارد شدم متوجه شدم تفاوتی نکرده و فقط تمیز شده یادم نمیرفت هر وقت وارد اتاقش میشدم مشغول جمع کردن وسایلش بود ولی هیچ وقت بهم نگفت وارد نشم
خیلی سریع تابلو رو روی تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدم
-عجله داری فرشته؟
-بریم پایین مگه اینجا منطقه ی ممنوعه نیست؟
-چرا هست ولی نه برای ما
-بریم فریبا نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
-چرا میخوام راستی تازگی ها فرزانه رو دیدی؟
-نه چطور مگه؟
-تازگی ها مثل قبل درس نمیخونه
-از عواقب برگشت برادرته خانم
-بیچاره داداش من به فرهاد چه ربطی داره؟
-حالا اجازه میدی داخل بشیم
-اتاق خودتونه خانم بفرمایید

مهمونا حدود ساعت 6 جمع شدن و تقریبأ بیشتر اونا راهی فرودگاه شدند.فریبا و فرزانه همراه فرزاد توی ماشین بودن که با نرفتنم قیافه ی فرزاد تو هم رفت.
اصلأ حوصله ی شلوغی نداشتم و خونه ی تقریبأ خالی رو ترجیح میدادم با اونکه تا زمان برگشتشون وقت زیادی مونده بود و انتظار همیشه باعث عصبانیتم میشد ولی چاره ای نبود
حوصله ام تو این دو ساعت سر رفته بود و کسل بودم به اتاق فریبا رفتم و روی تخت دراز کشیدم و یکی از کاست هاش رو تو ضبط گذاشتم
برای فرار از افکار مزاحم صداش رو زیاد کردم و زیر لب شروع به خوندن کردم
آخرای کاست بود که سنگینی نگاهی آزارم داد چشمام رو باز کردم،چیزی که روبروم بود آرزوی زندگیم بود یک آرزی نیمه سوخته
-سلام فرشته خانم
خیلی سریع به خودم اومدم و گفتم:سلام خوش اومدید
-ممنون صدای بلند منو به اتاق کشوند فکر کردم بازم فریبا فراموش کرده ضبط رو خاموش کنه به خاطر همین اجازه وارد شدم
-خونه خودتونه ولی در زدن و اجازه گرفتن خصلت های نیکویی محسوب میشن
-حاضر جوابی هنوزم
-بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشه آقا فرهاد
-بوی نارنج جزء این بعضی چیزا که عوض نمیشن هست یا نه؟
-بوی نارنج...
-باید لباسامو عوض کنم با اجازه
رفت،مثل نسیم بهاری خیلی سریع اومد و رفت.تازه قدرت ایستادن پیدا کردم،دستی به صورتم کشیدم و از اتاق خارج شدم و به سمت پله ها رفتم
لعنت به اتاقت فریبا چرا باید از جلوی اتاق فرهاد رد بشم؟چرا اینقدر از پله ها دوره؟
در همین افکار بودم که
-فرشته خانم
-بله
-میشه فریبا رو صدا کنید(کراوات توی دستش رو بالا آورد و گفت)فکر کنم به کمک احتیاج دارم
-نمیتونی ببندی؟
-بلدم الان حوصله ندارم
دوست داشتم خودم این کار رو بکنم برای اولین و آخرین بار به خواسته دلم رفتم
-اگه مایل باشی میتونم کمکت کنم
-عالیه
-بدید به من
وقتی شروع کردم میترسیدم به خاطر اضطرابم خراب کنم ولی خیلی زیباتر از همیشه که برای بابا میبستم انجامش دادم
-تموم شد من میرم پایین
-ممنون
-قابل نداشت کار مشکلی نبود شما هم بهتره بجنبی اون پایین خیلی ها منتظرن آقا
-مثلأ
-فکر کنم از فرودگاه متوجه شده باشی آخه یک زمانی بچه ی باهوشی بودم الان رو نمیدونم
-هنوزم هستم خانم چه خبر بود اون همه آدم اومدن فرودگاه
-آروم تر نزدیک پله هاییم ممکنه صدات رو بشنون بهشون بر بخوره
-به جهنم چیکار کنم
-خوبه گفتم منتظرشون نذار
-تو چرا حرص اونا رو میخوری؟
-اونا برام مهم نیستن میخوام زودتر این مهمونی تموم بشه
-چرا؟
-چون اصلأ حوصله ی فیس و افاده هاشون رو ندارم
-خودت هم دست کمی از اونا نداری
-ممنون به خاطر یادآوری دقیق ات واقعأ بعضی چیزا هیچ وقت عوض نمیشن یکیشون هم زبان پر از کنایه ی شماست
-و غرور همیشگی تو
-از دیدنتون خوشحال شدم اون پایین موفق باشی آقا شب به خیر
از پله ها پایین اومدم و با فریبا مواجه شدم
-کجا بودی خانومی داشتم دنبالت میگشتم،فرهاد رو دیدی؟
-بالا تو اتاق تو بودم،آره دیدمش
-حالت خوبه فرشته؟
-نه یکم سرم درد میکنه،مامان من کجاست؟
-پیش مامانم،اونجان
-فعلأ فریبا جان
-فرشته تو واقعأ خوبی؟
-آره عزیزم خوبم
کنار مادرم نشستم و بهش گفتم حالم خوب نیست و اونم طبق معمول قربون صدقه ام رفت و گفت هر کاری صلاح میدونم انجام بدم
خیلی سریع از عمو فرشاد و زن عمو معذرت خواهی و خداحافظی کردم و راهی خونه شدم
هنوز سر شب بود خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و راهی شدم
اون حق نداشت با من اینطوری صحبت کنه.من هیچ وقت مثل اون آدمها دنبال کلاس گذاشتن نبودم واقعأ بی انصاف بود من در پی فخر فروشی نبودم هر چند که چیزی کم نداشتم.
راه برام آشنا بود و داشتم آروم میشدم هر چی به اونجا نزدیک میشدم کمتر به حرفای فرهاد فکر میکردم
ساعت از یک گذشته بود که رسیدم میترسیدم ورود ناگهانی من گلاره و گلناز رو بترسونه به خاطر همین تصمیم گرفتم تا صبح تو ماشین صبر کنم همونجا خوابم برد سپیده زده بود که با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم به خاطر ترس همیشگی ام دیگه نتونستم تو ماشین بمونم و از شانس من شوهر گلاره بیدار شده بود و با زنگ من در ویلا رو باژ کرد
یکراست راهی اتاقم شدم و نفهمیدم کی خوابم برد
حوالی غروب بود که بیدار شدم باورم نمیشد این همه ساعت خوابیده باشم از بی فکری خودم در عذاب بودم اول از همه به مامان زنگ زدم طفلک خیلی نگران بود ولی حدس زده بود که ممکنه اینجا باشم وقتی نگرانی اش رو برطرف کردم بهم خبر داد که آخر مهمونی بچه ها ترتیب یک سفر رو دادن و ازم خواست اگه تونستم خودم رو برسونم منم جواب قطعی ندادم و خداحافظی کردم
صدای گلناز منو خوشحال کرد
-خاله کی اومدی؟
-دیشب رسیدم ولی خیلی دیر بود
-پس چرا صبح اومدی تو ویلا؟
-شماها خواب بودید نمیخواستم بترسید و بیدار بشید
-خیلی سخت بود تو ماشین بخوابی خاله؟
-خاله قربونت بره نه من راحت بودم ولی الان خیلی گشنمه از دیشب هیچی نخوردم گلی خانم
-مامان داره غذا درست میکنه بریم پیشش
-بدو بریم
مثل دو تا بچه راهی آشپزخونه شدیم و گلاره هم برامون سنگ تموم گذاشته بود بعد از غذا خودم ظرف ها رو شستم و گلاره هم برام از حرفای دکتر و تکونهای بچه ها حرف میزد.
قبل از خواب همراه گلناز کنار ساحل قدم میزدم که پرسید:خاله شما اگه بچه داشتید مثل من دوستش داشتید؟
-همه ی مادرا کوچولوهاشون رو دوست دارن عزیزم مثل مامان خودت که خیلی دوستت داره
-اسمشون رو چی میذارید؟
-اسم کی رو گل گلی؟
-اسم بچه هاتون رو دیگه
-من شوهرش رو ندارم بچه ام کجا بود
-جوابم بده خاله
-باشه دختر یا پسر؟
-هر دو
-خواب انتخاب سخته این همه اسم
-بگو خاله زود باش
-خواب من عاشق شمالم صدفای کنار دریا رو هم دوست دارم اگه دختر باشه صدف رو دوست دارم
-خیلی قشنگه پسر چی؟
-بذار درباره اش فکر کنم
-باشه ولی قبل از رفتنت بهم بگو
-وایستا ببینم اصلأ اینا رو میخوای چیکار شیطون؟
-همین جوری پرسیدم خاله فردا برمیگردی تا با بقیه بری سفر؟
-نه خیر میخوام تا آخر هفته با خوشگل ترین دختر دنیا باشم اینجا بیشتر بهم خوش میگذره و آدم عاقل نقد رو ول نمیکنه بچسبه به نسیه
-یعنی چی؟
-یعنی هدف من از سفر شادی و آرامشه که اینجا دارمش پس چرا باید جایی برم که معلوم نیست چه اتفاقی قراره توش بیفته
-مگه قراره اتفاقی بیفته؟
-نمیدونم شاید...
واقعأ هم نمیدونستم،جایی که فرهاد توس باشه نمیتونست جالب باشه ما برای چند دقیقه هم نمیتونستیم مثل آدم با هم حرف بزنیم حالا با هم بریم مسافرت
فکر کنم اون سفر مذخرفترین سفر دنیا باشه،من همین جا راحت ترم
آخر شب به مامان زنگ زدم بهش گفتم که حوصله ی سفر با بچه ها رو ندارم و مامان هم چیزی نگفت و ازم خواست مراقب خودم باشم
فردای اون روز با فریبا تماس گرفتم تا از خبرای روز عقب نباشم که اونم گفت که سفر کنسل شده و فرهاد هم خودش به تنهایی راهی شده
-از بقیه چه خبر؟
-فرشته دارم حرفت رو باور میکنم فرزانه بعد از کنسل شدن سفر حالش گرفته شد و زیاد هم به درسش نمیرسه
اعصابم رو داغون کرد ولی تقصیر فریبا نبود اون منو محرم دیده بود و داشت حرف میزد ولی نمیدونست حرفاش خنجریه که روح زخمی من رو مجروح تر میکنه

مثل بقیه روزها کنار ساحل بازی میکردیم که صدای بوق ماشین عباس آقا رو به سمت در کشاند.ماشینی بود که عمو فرشاد برای فرهاد هدیه گرفته بود.غیر قابل باور بود دوست نداشتم من رو اینجا ببینه ولی دیگه خیلی دیر شده بود چون اون من و گلناز رو دیده بود و داشت به سمت ما می اومد
-به به فرشته خانم تو آسمونای تهران دنبالتون بودن رو زمین شمال پیدات کردم
-فکر نکنم کسی دنبال من باشه چون به پدر و مادرم خبر دادم
-عمو و زن عمو رو نمیگم منظورم عاشق دل سوخته ات بود
-با کنایه حرف نزن کی؟
-فرزاد رو میگم دیگه
-فرزاد غلط کرد با ...
حرفم رو قطع کردم میخواستم دست گلناز رو بگیرم و راهی بشم که فرهاد پیش دستی کرد و گلناز رو بغل کرد
-چه خانم نازی اسمت چیه خانمی؟
-گلنازم منو بذارید پایین میخوام با خاله برم
-خاله کیه؟
-خاله فرشته دیگه
-حیف این صورت ناز نیست که اخم کرده؟
-شما با خاله بد حرف زدید من دوستتون ندارم
-چه خاله دوست(و رو کرد به من و گفت)خوش به حالت که یکی هست اینجوری ازت طرفداری کنه
-گلنازم من و این آقا همیشه با هم اینجوری صحبت میکنیم تو نباید ناراحت بشی شوخی بود گل گلی
-شوخی نبود
-حرف خاله رو باور نمیکنی؟
-باور میکنم ولی...
-ولی نیار دیگه،حالا هم برو به مامان بگو آماده بشه قبل از برگشتنم به تهران یک سر بریم بیمارستان
-امروز برمیگردی تهران؟
-تو برو من میام توضیح میدم برو گلم
-چشم
با رفتن گلناز خیالم راحت شد
-از کی تا حالا برای یک بچه کارهاتو توضیح میدی؟
-تو کار من دخالت نکن
-حال مادرش بده؟
-نه بد نیست اون بارداره باید تحت مراقبت باشه
-چرا میخوای برگردی؟به خاطر اومدن منه؟
-نه باید برگردم به اون ربطی نداره
-دروغ گوی خوبی نیستی فرشته،چند وقته گلناز خاله صدات میکنه؟
-چه فرقی میکنه؟
-حتمأ فرق میکنه که پرسیدم
-حدود یک ساله که...
-وقتی که ماشین سوار شدی
-باید برم خداحافظ
به سمت گلاره که بیرون از اتاق بود رفتم
-خانم جان من تازه دکتر بودم چرا میخواید برگردید؟
-دلیل زیاد داره ولی یکیشون مهمون ناخونده ی این خونه است مراقبش باشید خیلی کله شقه
-به روی چشم فرشته جان
-به خودت هم برس گلاره خیلی ضعیفی من نگرانم و اینکه هر وقت باهام کار داشتی تلفن کن من خودم رو میرسونم باشه؟
-باشه خانم جان
-مواظب گلناز هم باشه
وسایلم رو تو ماشین گذاشتم و میخواستم سوار بشم که گلناز جلو اومد
-خاله
-جان خاله چی میخوای؟
-جواب سوالم رو میخوام
فرهاد داشت نزدیک میشد نمیخواستم دوباره باهاش صحت کنم
-الان جواب بدم؟
-اگه پیدا کردی آره
-آره پیداش کردم من فربد رو دوست دارم
-زود برگرد دلم برات تنگ میشه
-دل منم برات تنگ میشه مواظب مامان باش
-قول میدم مواظبش باشم تو هم قول بده زود بیای
-منم قول میدم
عباس آقا مواظب دوتاشون باشید
-چشم خانم رسیدید یک زنگ بزنید
-باشه حتما خداحافظ

-فرشته صبر کن
داشت به من نزدیک میشد اصلأ حوصله اش رو نداشتم اون تعطیلاتم رو خراب کرد اونم بلافاصله بعد از اون حرکت و حرفای مذخرفش تو مهمونی
-بفرمایید صبر کردم چی کار داری؟
-باید ازت تشکر کنم
-بابت؟
-تابلوی باغ
-اگه میدونستم برخودت اینقدر بی ادبانه است برات هدیه نمی آوردمش
خندید و گفت:مثل بچه ها حرف میزنی
-آخه من از نظر تو همون کوچولویی هستم که میخواست ثابت کنه میتونه از اون درخت بالا بره
اشاره ی دستم به درختی بود که خیلی برام با ارزش بود و اون هم با نگاهش دست منو دنبال کرد و گفت:چه خاطرات قشنگی بود یادته چطوری داشتی ازش بالا میرفتی؟
-نه یادم نیست چون خاطرات قشنگ تری از زندگی دارم.درباره ی تابلو هم مثل معمولی ترین آدم ها میتونم بگم قابل نداشت،همین
-واقعأ خودت رو مثل آدم های معمولی میبینی؟
-من یکی از افرادی هستم که متهم به خودخواهیم حداقل خودم میتونم خودم رو عادی ببینم
-واقعأ یادت نیست چطوری از درخت بالا میرفتی
دروغ گفتن سخته وقتی میخوای داد بزنی و بگی آره یادمه که چه ترسی تو دلم بود ترس از افتادن،ترس از گریه از همون بچگی از گریه کردن جلوی دیگران فراری بودم. میخوام بگم وقتی منو در آغوش گرفتی و با سرسختی از رو درخت پایین آوردی،وقتی تو سیاهی چشمات گم شدم،قلبم لرزید توی همون سن حس خاصی داشتم که هیچکس درکش نکرد،حتی تو
-خداحافظ امیدوارم بهت خوش بگذره
-حتی تحمل نداشتی چند روز رو در کنار هم باشیم اونم جایی که من کلیدش رو بهت دادم
-کلید رو تو دادی ولی در این خونه رو اون خانواده به روم باز کردن
بازم دروغ اولین بار که در ساختمان رو باز میکردم رو به یاد داشتم هیجان تمام وجودم رو برداشته بود.
با کلیدی این در رو باز کردم که شد قفل قلبم برای ادامه ی زندگی،که شد کلید قلبم که گمش کردم و هیچ کسی نتونست براش کلید یدکی بسازه حتی خودم
-بهتره رسیدی تهران یک زنگ به فرزاد بزنی،خیلی نگران بود
-بازم داری حرص منو در میاری،فرزاد غلط کرده اون باید بدونه من خودم برای آینده ام تصمیم میگیرم و حتی پدر و مادرم هم نمیتونن منو مجبور به پذیرش کسی بکنن هر چند که اگه این حرفا رو به اون بگم میخنده و میگه داری ناز و عشوه میای ولی من حالیش میکنم
-خدا به دادش برسه،با تو میخواد چیکار کنه
-هنوز کسی رو پیدا نکردم که بخوام کنارش باشم ولی هر وقت پیداش کردم ازش میپرسم چطور میخواد با من کنار بیاد و...
-باشه قبول آروم رانندگی کن فرشته
-اصولأ ترجیح میدم شما همون حرفای قبلی رو بزنی تا اینکه مثل برادر بزرگتر منو نصیحت کنی.میدونی که غرور و خودخواهی من زیاده و به حرفت گوش نمیدم
-میدونم خداحافظ
-خداحافظ
بعد از برگشت تقریبأ سه ماه فرهاد رو ندیدم هر هفته به گلاره زنگ میزدم و از حالش خبر دار میشدم و گلناز از لباس بچه هایی که مامانش دوخته و از وسایل بچه ها میگفت و مشخص بود که دل کوچیک اون از یک چیزی میترسه.اون چهار سال عزیز یک خونه بوده و حال دو نفر داشتن به این خونه اضافه میشدن و اون حسادت داشت و میترسید بچه ها جای اون رو در آغوش پدر و مادرش بگیرن.
حتی وقتی با من صحبت میکرد هر دفعه میپرسید خاله منو چقدر دوست داری؟ و برای من گفتن حقیقت برای گلناز شیرین ترین قسمت زندگی بود.
اون برام خاص ترین شخصی بود که پیدا کرده بودم و عاشقش بودم.
   اواسط مرداد ماه بود که نیمه شب صدای زنگ تلفن بیدارم کرد صدای گلناز که از ترس کلمات رو بریده ادا میکرد داشت دیوونه ام میکرد
-گلنازم خوبی؟
-خاله،مامان حالش بد شد رفتن بیمارستان من تنهام
-خاله قربونت برو پیش همسایه تون الأن راه می افتم زود میام گلناز
گوشی رو قطع کردم و هر چی پول داشتم از کشو برداشتم و آماده شدم
-کجا میری این موقع شب؟
-گلاره رو بردن بیمارستان گلناز تنهاست باید برم
-الان؟
-دیر میشه مامان جون میدونی که
-آره میدونم کاش بابات بود تا باهات می اومد میخوای من همراهت بیام؟
-نمیخواد خودم میرم شما هم سر قرار هفته بعد می یاید دیگه
-اونجا می مونی؟
-آره می مونم البته اگه شما اجازه بدید
-برو دخترم اینم پول لازمت میشه
-قربون مامان خوبم زود بیاید
پول هایی که مامان داد رو تو کیف گذاشتم و راه افتادم و با عجله رانندگی کردم حوالی 5 صبح رسیدم و گلناز رو از خونه همسایه شون برداشتم و راهی بیمارستان شدم.
گلاره هنوز تو اتاق عمل بود و من که کاری نمیتونستم بکنم پیش گلناز برگشتم
-خاله چی شد؟
-هیچی مامان رفته تا برای دختر خوشگلش یک خواهر و برادر ناز بیاره گلناز من که نترسیده؟
-اولش ترسیدم ولی وقتی گفتی میای دیگه نه
-قربونت برم مگه میشه گلناز چیزی بخواد خاله انجام نده
-خاله،مامان خوب میشه؟
-معلومه که خوب میشه خدا مراقبش هست فقط براش دعا کن
-خاله،بابا اومد
-چی شد عباس آقا؟
-بدنیا اومد یک دختر یک پسر
-خدا رو شکر گلاره چطوره؟
-دکتر گفت حالش خوبه
-میتونیم بچه ها رو ببینیم؟
-فکر کنم بشه خانم گلناز جان بیا بغل بابا
وقتی بچه ها رو دیدیم خیلی خوشحال بودم اونا سالم و زیبا بودن و گلناز خیلی شاد بود و دوست داشت بهشون دست بزنه
یک هفته بعد گلاره که خیلی ضعیف شده بود از بیمارستان مرخص شد و همسایه هاش به دیدنش اومدن.
چه روزهای خوبی بود هنوزم کارهایی که با گلناز انجام میدادم باعث شادی ام میشه
دو هفته از اومدن ما میگذشت که پدر و مادرم همراه عمو فرشاد و محمود اومدن و اولین کارشون دیدن گلاره و بچه های نازش بود
-سلام به فرشته ی آسمانی
برگشتم به طرف صدا و فرزاد رو دیدم خدایا چرا اینقدر دوست داشت اذیت کنه؟چرا نمیفهمید دوستش ندارم؟
-زبونت رو موش خورده خانمی
-درست حرف زدن بهت یاد ندادن آقا زاده
-خدا رو شکر فکر کردم زبون نداری
-نه مثل اینکه بهت یاد ندادن واقعأ برات متأسفم
-فرشته کجا میری؟بابا شوخی بود ببخشید
اصلأ به حرفاش توجه نکردم و به سمت ساحل رفتم خوبه حداقل این رو میدونست که وقتی اعصابم خرابه کنارم نباشه.فرزاد پسر بدی نبود ولی وجودش منو آزار میداد شاید به خاطر این بود که همیشه در بدترین شرایط در بدترین مکان بود وقتی یکم آروم تر شدم به سمت اتاق گلاره رفتم،همه اونجا بودن.
به پشت در که رسیدم صدای فرهاد رو شنیدم که پرسید:با سلامتی عباس آقا حالا این دختر و پسر گل اسم دار شدن؟
-هنوز براشون شناسنامه نگرفتم ولی قراره گلنازم براشون اسم انتخاب کنه
-چه عالی،خواب گلناز خانم اسم ها رو میگی؟
-الأن بگم عمو؟
-آره دیگه بگو تا بابا براشون شناسنامه بگیره
-میگم ولی وقتی خاله فرشته اومد
-تو به ما بگو به فرشته ام میگیم
-باشه اسمشون رو میذاریم صدف و فربد
خدایا این دختر با کارهاش بدجور منو تحت تأثیر میذاره
-چه اسم های نازی کی بهت کمک کرد عمو؟
-نمیگم عمو
بیشتر از این دوست نداشتم بیرون باشم کفشامو درآوردم و وارد شدم
-بو به فرشته خانم کجا بودی گلناز دنبالت بود تا بگه برای کوچولوها اسم انتخاب کرده
-براشون اسم گذاشتی خاله؟
-آره خاله بگم؟
-آره فداتشم بگو
-صدف و فربد قشنگه
-معلومه قشنگه ولی به پای اسم قشنگ خودت نمیرسه عزیزم بیا بغل خاله
وقتی اومد بغلم کنار گوشم گفت:خاله ناراحت نشدی که اینا رو گفتم؟منم خیلی آروم کنار گوشش گفتم:تازه خوشحالم شدم عزیزم.

اون سه هفته از زیباترین روزهایی زندگیم بود که هنوزم فراموشش نکردم.
توی اون مدت خیلی سعی کردم از فرهاد دور باشم و اون این موضوع رو خوب فهمیده بود و اطرافم نمی اومد و بیشتر وقتش رو با فرزاد بود و این موضوع اذیتم میکرد.
بعد از برگشتن به کلاس های نقاشی و موسیقی ادامه دادم وقتی از فرهاد دور بودم،فاصله مون بهانه ندیدنش بود ولی حالا که چند تا کوچه اون ور تر بود روح طغیانگر و غرور بیجای من بهانه ی ندیدن محسوب میشد.
برعکس تصور من پدر و مادرم اجازه ی رفتن به شمال رو ندادن و با هزار دلیل رنگ و وارنگ از رفتن من جلوگیری کردن و من به تماس تلفنی با گلناز و گلاره اکتفا میکردم.
در این مدت بعضی وقتها فریبا رو میدیدم اون از فرزانه و مشترک درس خوندنشون میگفت و من ناخود آگاه فاصله میگرفتم
فاصله خود به خود ایجاد نمیشه.فاصله،قدم هایی است که ما در دو سوی مختلف برمیداریم تا از دارایی هایی حفاظت کنیم که هیچ ارزشی ندارند و کم کردن این فاصله بر عکس ایجادش کار ساده ای نیست و تجربه به من ثابت کرد که خودم باید فاصله رو از بین ببرم ولی من هیچ تلاشی برای این کار نکردم
بعد از تعطیلات تابستان سعی من بر این بود که فرهاد رو نبینم و موفق هم شدم شش ماه بی خبری آزارم میداد سعی میکردم بهش اهمیت ندم ولی تمام اون لحظات چشم انتظار دیدن فرهاد بودم و منتظر تغییر و حرکتی از اون ولی دریغ از...
در حالی که تو این مدت فرزاد هر هفته به خونمون سر میزد و همراه خانواده اش مهمون ما بودن و هیچ چیز بیشتر از این مهمونی ها باعث عذابم نمیشد ولی به دستور اکید پدر و مادرم مجبور بودم حرکت به دور از احترام انجام ندم و این یک نوع تأیید حرکت و خواسته ی اونها بود.
نزدیک های عید بود که خوشحالی من برای رفتن به شمال نابود شد و تصمیم خانواده ها برای تعطیلات سفر به اصفهان و شیراز بود. یک تعطیلات 13 روزه که از 7 فروردین شروع میشد.فرزانه و فریبا راضی بودن و من هم دلیلی برای اعتراض نداشتم و نمیتونستم کاری انجام بدم.
روز حرکت تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که بابا قبول نکرد بچه ها با هم باشن چون بابا اعتقادی به رانندگی پسرا نداشت و از کارهاشون میترسید،فریبا خیلی سعی کرد منو به ماشین خودشون ببره ولی تنهایی مامان و بابا رو بهونه کردم و قبول نکردم.
حرکت کردیم و مذخرفترین سفر دنیا برام رقم خورد وقتی برای صبحونه توقق کردیم فرزانه پیش فریبا رفت و فرزاد بر خلاف همیشه گرفته بود و فرهاد هم مثل همیشه به همه چیز توجه میکرد به غیر از...

وقتی به اصفهان رسیدیم یکراست به هتل رفتیم و یک اتاق یک تخته برداشتم و برای استراحت اقدام کردم علاقه ای به دیدن اطراف نداشتم و خیلی خسته بودم ولی بر خلاف من بچه ها راهی شدن و برای دیدن مکان های باستانی راهی شدن و در این بین فریبا از من دعوت به همراهی کرد که قبول نکردم
بعد از چند ساعت استراحت 7 شب بود که به کافه ی هتل رفتم و برای خودم نوشیدنی سفارش دادم در حال خوندن روزنامه بودم که فرهاد و فریبا اومدن فریبا برای کاری از ما جدا شد و من طاقت ساکت بودن نداشتم
-اطراف چطور بود؟
-عالی مثل همیشه من دیدنی های اصفهان رو خیلی دوست دارم تو چرا نیومدی؟
-خسته بودم حال بازدید از این زیبایی ها رو داشتم
-خستگی بهانه ی خوبیه؟
-بهانه نیست دلیلی برای آوردن بهانه وجود نداره حتی ممکنه اینجوری به بعضی ها بیشتر خوش بگذره
-به چه منظقی این حرف رو میزنی؟
-با این منطق که فقط فریبا مایل به همراهی من بود و برای بقیه فرق نمیکرد من باشم یا نباشم
-از کجا میدونی؟کاش فقط خودت رو عقل کل نمیدونستی
-مامان میگه کاش رو کاشتن در نیومد آدم با احتمال نمیتونه زندگی کنه،زندگی اطمینان میخواد
-هیچ چیز صد در صد نیست همیشه شایدها وجود داشته
-شایدها اساس زندگی آدم ها رو متزلزل میکنه
-دوست نداشتی به این سفر بیای؟
-ترجیح میدادم برم شمال دلم برای گلناز تنگ شده
-خوش به حال گلناز چی کار کرده که اینجور بهش اطمینان داری؟
-اون منو دید،فقط منو،به غرورم به بدی هام کاری نداشت به علاقه ام شک نکرد.صادقه و همین خصلتش منو جذب کرد،گلناز بی نظیره
-دیگران هم میتونن اینجوری باشن
-شاید،ترجیح میدم ببینم بعد باور کنم
-گلناز یک بچه اس شاید اگه بزرگ بشه دیگه اینطور نباشه
-امیدوارم اینطور نباشه از دست دادن گلناز برای من فاجعه است
-چرا خودت مثل گلناز نیستی؟
-میرم دنبال فریبا باهاش کار دارم فعلأ
چرا اون میخواست منو تغییر بده اون میتونست برای من مثل گلناز باشه،اون میدونست دوستش دارم،درسته نمیگفتم ولی اون باید میفهمید که چقدر انتظارش رو کشیدم
تمام روزها در حال گردش بودیم و به جاهای مختلف سر میزدیم بعضی وقتها چندین بار به یک جا میرفتیم اونقدر که دیگه حاضر نبودم اونجا برم. تنها یک جا بود که هر وقت میرفتم از دیدنش خسته نمیشدم من عاشق سی و سه پل بودم،منو یاد روزهایی می انداخت که همراه گلناز کنار آب بودیم
کنار پله ها می نشستیم و بچه از خودشون میگفتن،تنها کسی که توی جمع شنونده بود من بودم کاش میتونستم حرف بزنم اگه حرف میزدم دیگه لازم نبود این همه سال خودم رو سرزنش کنم
12 فروردین بود که به سمت شیراز حرکت کردیم و وقتی رسیدیم به زیبایی بهار این شهر رسیدم بعد از مستقر شدن بلافاصله میخواستم به حافظیه برم و برعکس من بچه ها علاقه ای به این بازدید نداشتند.
از پذیرش هتل یک ماشین خواستم،وقتی سوار شدم پشت من فرهاد سوار شدن
-تنهایی میخواستی بری؟
-من به فریبا و فرزانه گفتم و اونها جواب منفی دادن
-من و فرزاد چی؟
-گفتم حتمأ فریبا بهت گفته و مطمئنم فرزانه به فرزاد گفته چون میشناسمش
با خنده گفت:جلوی خودش هم اینطوری صحبت میکنی؟
-چه فرقی میکنه آره میگم
-آفرین به این همه شجاعت،فقط میخوای حافظیه بری؟
-فعلأ اونجا مد نظرم هستش تو جای دیگه میخوای بری؟
-آره دوست دارم پرسپولیس رو ببینم
-عالیه بعدش میریم تخت جمشید
-به نظرت ویرانه نمیاد؟
-یعنی چی،اونجا خیلی قشنگ بوده درسته حالا که اینطور شده شاید خرابه به نظر بیاد ولی تاریخ سرزمین ما به حساب میاد
-فرزانه گفت ویرانه دیدن نداره
-اینم برای خودش یک نوع طرز تفکره
-فکر میکردم تو هم اینجوری فکر میکنی
-اشتباه کردی من مقلد نیستم و برام مهم نیست فرزانه چطور فکر میکنه
-برای حافظ گل میخری؟
-فکر خوبیه حالا حافظ چه گلی دوست داره؟
-نمیدونم شاید گلی رو که تو دوست داری براش رز سفید بگیرم
چه عالیه که میدونه چه گلی دوست دارم
-آره خوبه
ماشین کنار گل فروشی متوقف شد و فرهاد برای خریدن گل پیاده شد
آرامگاهش مثل اشعارش به آدم آسایش و آرامش میداد انگار یک حریم امن بود که خیالات بد رو ازت جدا میکرد.
فاتحه خوندیم و گل ها رو روی قبر گذاشتم خیلی عجیب بود ولی اونجا به طرز غیر باوری ساکت و خلوت بود
حدود نیم ساعتی اونجا بودیم و حافظ به وسیله یک پسر کوچولو از ما پذیرایی کرد و بهمون فال داد
بعد از خداحافظی راهی تخت جمشید شدیم وقتی رسیدیم و برای اولین بار اون عظمت رو دیدم به عقلی رو که اونجا رو ویرانه گفته بود شک کردم
درسته که خاک بود ولی ریشه داشت،ریشه ای عمیق تر از درختان هزار ساله که به آدم هویت میداد،هویتی که هیچ جای دنیا نمیتونستی لمسش کنی و باورش داشته باشی. حیرت آور بود ولی مسخ شده بودم و قدرت حرکت نداشتم
-میخوای همین جا وایستی؟
-خیلی جالبه خاکش عادی نیست خاصه
-آدم رو جذب میکنه آره؟چون تاریخ ماست تاریخی که خیلی ها به خاطرش جون دادن و پاش ایستادن.هنوزم دارن به خاطرش مبارزه میکنن تا امن باشه و پابرجا،مثل همیشه
-خوب گفتی،آزادی،امنیت و هویت داشتن رو به ما دادن
کالبد ویرانش نسبت به روح بزرگ اینجا ارزش کمتری داره،تمدن و تاریخ کهن و روح اینجاست که هویت میده
-خوب حرف میزنی ولی یکم کار میبره یکم این اطراف میگردیم بعد برمیگردیم باید زودتر برگردیم ممکنه نگران بشن
-باشه ولی باید دوباره برگردیم میخوام بازم اینجا رو ببینم
- دوباره برمیگردیم فالت رو باز نکردی؟
-نه میخوام نگهش دارم هنوز به وقت احتیاج دارم که بتونم نیت کنم این بار برعکس شده اول فال بعد نیت

اون روز خیلی عالی بود شاید تنها روزی بود که ما تونستیم به طرز غیر قابل باوری کنار هم باشیم و بهم کنایه نزنیم،آروم بودیم شاید خاصیت محیط بود یا چیز دیگه ای ولی ای کاش همیشه اینطور بودیم
خنده ام گرفت آخه چند روز قبل به فرهاد گفتم کاش رو کاشتن در نیومد ولی ای کاش در می اومد اونوقت زندگی زیباتر میشد و من به آرزوهام میرسیدم
روزها میگذشتند و من از حالت فرزاد در تردید بودم اون خیلی فرق کرده بود آنقدر برام مهم نبود ولی حس بدی رو به من منتقل میکرد که مثل آرامش قبل از طوفان بود و بالاخره حس بد من ثابت شد
روز تولدم روزی که قرار بود شاد باشم ولی برام به کابوس بدل شد.کابوسی که دوری دوری در پی داشت،دوری از عشق،هویت،گلناز،زندگی و هزار چیز دیگه
-تولدت مبارک فرشته خانم
-ممنون فکر کردم فقط خودم یادمه دوست عزیز
-فریبا هیچ چیزی رو فراموش نمیکنه مخصوصأ اگر تولد تو باشه عزیزم
-ممنون گلم حالا چی هست تو دستت؟
-مثل همیشه عجولی،قابل تو رو نداره فداتشم
-به به کاده چه خبره بچه ها؟
-فرزاد خان خودتو نزن به اون راه یعنی تو نمیدونی؟
-چی رو فریبا؟
-چیز خاصی نیست فریبا جان که فرزاد ازش خبر داشته باشه
اومد کنارم نشست و آروم گفت:من فراموش کنم،قلبم فراموش نمیکنه که امروز تولد عشق منه
-من که عشق تو رو اینجا نمیبینم اشتباه گرفتی
-قلبم میدونه کجا باید تندتر بزنه اشتباهی در کار نیست خانم،قابل شما رو نداره
یک جعبه ی کادویی زیبا دستش بود که به سمتم گرفت
فرهاد و فرزانه هم به جمع اضافه شدن ولی من هنوز کادو رو نگرفته بودم
-فرشته جون کادو رو نمیگیری دست داداشم درد گرفت
-جدی!باید یکم تقویتش کنی عزیزم آخه چیزی که من میبینم وزنی نداره که دست داداش شما درد بگیره
-وزن فیزیکی نداره ولی وزن احساسی اش خیلی بالاست
-واو فرزانه خانم و این حرفا،چه خبره اینجا؟
-فرشته بازش کن دیگه
-فریبا جان اگه خیلی مشتاقی خودت زحمتش رو بکش
هدیه رو از دست فرزاد به دست فریبا رسوندم و اونم مثل همیشه بدون تعارف شروع به باز کردن کرد
-این از روبان روش بقیه رو چیکار کنم؟
-میخواستی ببینی پس باید بازش کنی
-آخه...
-من و تو این حرفها رو نداریم.راحت باش عزیزم
-قربونت برم اینم از این
هدیه به سمت فریبا بود ولی از تعجب فریبا مشخص بود باید خیلی غیر منتظره باشه.بعد از چند لحظه که از بهت خارج شد هدیه رو به سمت ما گرفت.
باورم نمیشد ولی واقعی بود،واقعی تر از هر چیزی که در این دنیای مادی و فانی وجود داره،فریبا بغض داشت ولی هیچ کس به صداش توجهی نکرد
-این واقعأ قشنگه خیلی نازه فرزاد خان
-قابل فرشته رو نداره
از جام بلند شدم و همزمان با من فرزاد هم بلند شد و گفت:الان مامان و بابا دارن درباره ی این موضوع حرف میزنن میخوام همه چیز رو یکسره کنم
-یکسره،آره یکسره میشه همین الان
تمام چیزهایی که تو این مدت با خودم داشتم رو خالی کردم و همه چیز رو گفتم
-از چند سال پیش تا الان چند بار بهت گفتم که این موضوع رو فراموش کن به هزار زبون برات گفتم و تو به همشون خندیدی و دلیل آوردی تا قبولشون نکنی ولی من از چند سال پیش تا همین الان نظرم تغییر نکرده بهت حق نمیدم مهربونی پدر و مادر منو به پای رضایت اونا بذاری،من مخالفم در نتیجه چیزی وجود نداره که یکسره بشه.فریبا جان اون حلقه رو بده فرزاد برای دفعه ی بعد نیازش داره
بعد به سمت فرزاد برگشتم و گفتم:برو دنبال کسی که بهت علاقه داشته باشه نه اینکه کسی رو که دوستت نداره راضی به ازدواج کنی

از جمع دور شدم و به سمت اتاق پدر و مادرم رفتم.همه اونجا بودن بعد از اجازه وارد شدم،خیلی خوشحال بودن و این اعصاب منو آزار میداد
-مامانی مگه من نظرم رو به شما نگفتم،چرا امروز این اتفاقا داره می افته؟
-فرشته جان الان وقت این حرفا نیست عزیزم
-مامان تمام این چند سال من گفتم نه ولی شما گفتی احترام،حالا با احترام میگم جواب من منفیه،اینکه پسر شما عالیه ولی من دوستش ندارم و نمیتونم باهاش ازدواج کنم عمو محمود
-فرشته برو تو اتاقت
-بابا من دارم حرف میزنم خواهش میکنم اجازه بدید
-بابا گفت برو اتاقت پس برو فرشته جان
-چشم دارم میرم ممنون که به حرفام گوش دادید
وقتی از اتاق خارج شدم فریبا و فرزانه یک سمت بودن و فرزاد روبروی اتاق به دیوار تکیه داده بود
-کار خودت رو انجام دادی خانم؟
-فرزانه جان این زندگی منه پس من درباره اش تصمیم میگیرم و به کسی مربوط نمیشه پس دخالت نکن
به سمت اتاقم حرکت کردم و روی تخت دراز کشیدم،حدود نیم ساعت بعد پدر و مادرم وارد اتاق شدن
-این چه کاری بود فرشته؟
-نظرم رو گفتم،حرف بدی نزدم
-نباید تو کار بزرگترا دخالت میکردی
-کار شما تصمیم درباره ی آینده ی من بود دخالت نمیکردم شما جواب مثبت میدادید درسته؟
-آره درسته چون فرزاد پسر خوبیه و ما بهش اطمینان داریم
-ولی من دوستش ندارم بابا
-فرشته عشق ...
-من نمیتونم منتظر عشق بعد از ازدواج بمونم شاید نیومد اونوقت تکلیف چیه؟
-آقا شما برید بیرون من با فرشته صحبت میکنم
-امیدوارم موفق باشی چون دختر ما خیلی خود رأی شده
-بابا من حق اظهار نظر تو این مورد رو دارم
-آره داری من میرم استراحت کنم
بعد از رفتن بابا،مادرم خیلی سعی کرد منو متقاعد کنه ولی من حاضر به قبول نشدم و زیر بار ازدواج با فرزاد نرفتم
تمام شب رو به اتفاقهای اون روز فکر میکردم اینکه اگر فرهاد کاری میکرد اینجوری نمیشه ولی این اتفاق باعث شد به این فکر مطمئن بشم که اون منو دوست نداره و اگرنه یک کاری میکرد و عکس العملی نشون میداد.
فکرهای آزار دهندو باعث شد دو روز زودتر سفر رو تموم کنیم البته پدر و مادرم هم ادامه سفر رو به صلاح ندیدن
دو هفته بعد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, |

 



سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 298
بازدید کل : 11645
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس